کژ خاطران که عين خطا شد صوابشان

شاعر : خاقاني

مخراق اهل مخرقه مالک رقابشانکژ خاطران که عين خطا شد صوابشان
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشانخلقند پر خلاف و شياطين مر انس را
وز حق نه آدم است و نه عيسي خطابشانبر باطلند از آنکه پدرشان پديد نيست
نه آبشان به کار و نه کاري به آبشانرهبان رهبرند در اين عالم و در آن
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشانهمچون خزينه خانه‌ي زنبور خشک سال
بي‌سنگ چون ترازوي يوالحسابشانجان‌شان گران چو خاک و سر باد سنجشان
باد از تنود پيرزني فتح بابشانچون قوم نوح خشک نهالان بي‌برند
ابليس هم به پيرو مصحف خطابشانابليس وار پير و جوانند از آنکه کرد
هم آب خانه در وي و هم جاي خوابشاندر مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
اجسام ديو و چهره‌ي آدم نقابشانهم لوح و هم طويله و ارواح مرده را
دينشان شکسته نام چو اهل حجابشاندلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
کردند پوستين و نکردم عتابشانايشان ز رشک در تب سرد آن‌گهي مرا
سر ني و بن هميشه ز سودن خرابشانهستند از قياس چو فرسوده هاوني
بينام چون قرابه به گردن طنابشاناين شيشه گردنان در اين خيمه‌ي کبود
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشانزنبور نحل و کرم قزند از نياز و آز
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشانچون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
اشعارشان چو دعوت نامستجابشانبيش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
افسرده‌تر ز برف دل چون سدابشاناز آب نطقشان که گشايد فقع که هست
نيلوفر آرزو که کند از سرابشاناز طبع خشکشان نتوان يافت شعر تر
آري يکي است بولهب و بوترابشانسحر حلال من چو خرافات خود نهند
بنمايد آفتابه‌ي زر آفتابشانکورند زير طشت فلک لاجرم ز دور
وز مطبخ مسيح نيايد جوابشانسرسام جهل دارند اين خر جبلتان
نفطند و هم به زير نشيند گلابشانجايم فرود خويش کنند و روا بود
چون مار در قفا همه زهر است نابشانچون ماهي ارچه کنده زبانند پيش من
چون زيبق است در تب سرد اضطرابشانتا خاطرم خزينه‌ي گوگر سرخ شد
کردند پوستين و نکردم عتابشانايشان ز رشک در تب سرد آنگهي مرا
موتوا بغيظکم نه بس آيد جوابشانايمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
گر من فسن نسازم ازين سحر نابشانتيغ زبانشان نتواند ببريد موي
کرد است بي‌نياز ز پر عقابشانوين ناوک ضمير مرا پر جبرئيل
انجير خور غريب نباشد غرابشاندلشان ز ميوه‌دار حديثم خورد غذا
بي‌دانه‌ي من آب زده است آسيابشانگر نان طلب کنند در من زنند از آنک
تا آيد از کفلگه گوران کبابشانروباه وار بر پي شيران نهند پي
هم من به آه صبح بسوزم جنابشانگر کرده‌اند بيژن جاه مرا به چاه
خوش باد خواب غفلت افراسيابشانمن رستم کمان کشم اندر کمين شب
جز آب و نار هيچ ندارد سحابشانخاقانيا ز غرش بيهوده‌شان مترس
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشانبر چهره‌ي عروس معاني مشاطه‌وار
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشاناي مالک سعير بر اين راندگان خلد
ويل لهم عقيله‌ي من بس عقابشاندر هفت دوزخ از چه کني چار ميخشان